می خواستم سرش داد بزنم .
می خواستم اصرار کنم ..دوستش داشتم ????
نمی خواستم تنها بماند .نمی خواستم رهایش کنم.بچه دار نمی شد که نمی شد.
اما او نخواست .اصلا انگار برایش فرقی نمی کرد .دوستم نداشت مثل روز برایم روشن بود.کم محلی میکرد.حرف دلش را برایم نمی زد .آنقدر گذشت که احساس کردم اضافی ام.بودم اما انگار نبودم .
بالاخره جدا شدیم .اما باید سیلی جانانه ای می زدم توی صورتش .من به خاطر او از همه چیز گذشتم...لعنت به من.....
پی نوشت:مرز میان دوست داشتن و دلسوزی گاهی غیر قابل تشخیص است!
می خواستم اصرار کنم ..دوستش داشتم ????
نمی خواستم تنها بماند .نمی خواستم رهایش کنم.بچه دار نمی شد که نمی شد.
اما او نخواست .اصلا انگار برایش فرقی نمی کرد .دوستم نداشت مثل روز برایم روشن بود.کم محلی میکرد.حرف دلش را برایم نمی زد .آنقدر گذشت که احساس کردم اضافی ام.بودم اما انگار نبودم .
بالاخره جدا شدیم .اما باید سیلی جانانه ای می زدم توی صورتش .من به خاطر او از همه چیز گذشتم...لعنت به من.....
پی نوشت:مرز میان دوست داشتن و دلسوزی گاهی غیر قابل تشخیص است!